هیچ چیزی به ذهنم نمی رسد!
دلم می خواهد برایت چیزی بنویسم.
ولی هر چه زور می زنم کمتر به نتیجه می رسم.
می خواهم چیزی بنویسم که بدانی هنوز هم دوستت دارم.
هنوز هم هر شب با یاد تو خوابم می برد.
ولی نمی شود که نمی شود.
واژه ها با من لج کرده اند.
آخر فهمیده اند که من بیهوده میدانمشان
برای توصیف تو و خوبی های تو،
برای شرح دلتنگی هایم.
واقعا که به هیچ دردی نمی خورند
نمی توانند حتی خیلی ساده توضیح دهند
چقدر دلم برایت تنگ شده.
از "الف" تا "ی" زیر و رویشان می کنم.
ترکیبشان میکنم و باز به هم میریزمشان
آخر سر هم چیزی پیدا نمی کنم
که بتواند گویای این باشد که چقدر دوستت دارم،
که چقدر دلم برایت تنگ شده...
۱۴ تیر ۹۳ ، ۱۷:۴۰