وقتی خیلی دورم و دستم به شاخه های بلندت نمی رسد
خواب تو را می بینم .
وقتی خیلی نزدیکم باز هم در رویا خواب تو را می بینم.
همان لحظه هایی که آسمان، از پشت بالهای سپیدت سرک می کشد
و دل از من می برد،
همان موقع که نسیم می پیچد لا به لای انگشتانت
و خاطرات هزرا ساله ات را در گوش جهان منتشر می کند .
بیدار که می شوم نمی دانم من در تو گم شده ام یا تو در من!
نمیدانم چرا احساسم رنگ دیگری شده!
و این احساس در من ادامه پیدا می کند تا آنجا که
بیداری به دادم می رسد
و از این رویای دور و نزدیک جدایم می کند.
امشب دوباره قرار است خوابت را ببینم
و می دانم که دلت تنگ است، خیلی تنگ
و می دانی که نگرانم، خیلی نگران
و می دانم که قدرت را نمی دانند.
امشب قرار است در خوابم دعا کنم که آدمها با تو مهربان شوند،
فرشته دور و مهربان من!
۰۲ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۱۲