وقتی جوون بودم یادمه
داشتم از سینما یا همچین چیزی بر میگشتم
توی مترو بودم
یه دختری رو بروی من نشسته بود
یه لباسی پوشیده بود که دکمه هاش تا این بالا بود (تا گردن)
اون زیبا ترین چیزی بود که تا حالا دیدم.
وقتی اون بهم نگاه می کرد
من نگاهمو بر میگردوندم
بعد وقتی من نیگاش می کردم
اون نگاهشو بر می گردوند.
بعد به یه جایی رسیدیم که باید پیاده می شدم
و پیاده شدم و درها بسته شد.
و همونطور که قطار داشت می رفت اون داشت به من نگاه می کرد.
و بی نظیر ترین لبخند رو بهم زد.
خیلی دردناک بود.
می خواستم درها رو به زور باز کنم
من دو هفته هر شب همون ساعت اونجا می رفتم.
ولی هیچ وقت پیداش نشد.
قضیه مال 30 سال پیشه.
و فکر نمیکنم از اون موقع روزی گذشته باشه و من به اون فکر نکرده باشم.
(دیالوگ فیلم پیشنهاد بی شرمانه/1993)
۰۲ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۱۷